قسمت نهم
✏️زندگینامه زیبا و تکان دهنده
شهید شاهرخ ضرغام
حرانقلاب
✨شب از مواضع نیروهای خودی عبور کردیم. به سنگرهای عراقیها نزدیک شدیم.
شاهرخ مجید را صدا کرد و گفت: میری تو سنگراشون، یه افسر عراقی رو میکشی و اسلحهاش رو مییاری. اگه دیدم دل و جرات داری مییارمت تو گروه خودم.
✨مجید یه چاقو از تو کیفش برداشت و حرکت کرد. دو ساعت گذشت و خبری از مجید نشد. به شاهرخ گفتم: این پسر دفعه اولش بود. نباید میفرستادیش جلو، هنوز حرفم تمام نشده بود که در تاریکی شب احساس کردم کسی به سمت ما میآید. اسلحهام را برداشتم. یکدفعه مجید داد زد: نزن منم مجید!
پرید داخل سنگر و گفت: بفرمایید این هم اسلحه، شاهرخ نگاهش کرد و با حالت تمسخرگفت: بچه، اینو از کجا دزدیدی!؟
مجید یکدفعه دستش رو داخل کوله پشتی و چیزی شبیه توپ را آورد جلو، در تاریکی شب سرم را جلو آوردم. یکدفعه داد زدم: وای! با دست جلوی دهانم را گرفتم، سر بریده یک عراقی در دستان مجید بود!!
✨شاهرخ که خیلی عادی به مجید نگاه میکرد گفت: سر کدوم سرباز بدبخت رو بریدی؟
مجید که عصبانی شده بود گفت: به خدا سرباز نبود، بیا این هم درجه هاش، از رو دوشش کَندم. بعد هم تکه پارچهای که نشانه درجه بود را به ما داد.
شاهرخ سری به علامت تایید تکان داد و گفت: حالا شد، تو دیگه نیروی ما هستی.
✨ مجید فردا به آبادان رفت و چند نفر دیگر از رفقایش را آورد. مصطفی ریش، حسین کرهای، علی تریاکی و... هر کدامشان ماجراهایی داشتند، اما جالب بود که همه این نیروها مدیریت شاهرخ را قبول کرده بودند و روی حرف او حرفی نمیزدند.
مثلاً علی تریاکی اصالتاً همدانی بود. قبل از انقلاب هم دانشجو بود و به زبان انگلیسی مسلط بود. با توافق سید یکی از اتاقهای هتل را داروخانه کردیم و علی مسئول آنجا شد. شاهرخ هم اسمش را گذاشت؛ علی دکتر! علی بعدها مواد را ترک کرد و به یکی از رزمندگان خوب و شجاع تبدیل شد. علی در عملیات کربلای پنج به شهادت رسید.
✨شخص دیگری بود که برای دزدی از خانههای مردم راهی خرمشهر شده بود. او بعد از مدتی با سید(شهید سید مجتبی هاشمی) آشنا میشود و چون مکانی برای تامین غذا نداشت به سراغ سید میآید. رفاقت او با سید به جایی رسید که همه کارهای گذشته را کنار گذاشت. او به یکی از رزمندههای خوب گروه شاهرخ تبدیل شد.
✨در گروه پنجاه نفره ما همه تیپ آدمی حضور داشتند، از بچههای لات تهران و آبادان و... تا افراد تحصیل کردهای مثل اصغر شعل هور که فارغ التحصیل از آمریکابود.
از افراد بینمازی که در همان گروه نمازخوان شدند تا افراد نمازشب خوان.
اکثر نیروهایی هم که جذب گروه فداییان اسلام میشدند علاقمند پیوستن به گروه شاهرخ بودند. وقتی شاهرخ در مقر بود و برای نمازجماعت میرفت همه بچهها به دنبالش بودند. آن ایام سید مجتبی امام جماعت ما بود. دعای توسل و دعای کمیل را از حفظ برای ما میخواند و حال معنوی خوبی داشت. در شرایطی که کسی به معنویت نیروها اهمیت نمیداد، سید به دنبال این فعالیتها بود و خوب نتیجه میگرفت.
✨ دومین روز حضور من در جبهه بود. تا ظهر در مقر بچهها در هتل کاروانسرا بودم. پسرکی حدود پانزده سال همیشه همراه شاهرخ بود. مثل فرزندی که همواره با پدر است.
تعجب من از رفتار آنها وقتی بیشتر شد که گفتند: این پسر، رضا فرزند شاهرخ است! اما من که برادرش بودم خبر نداشتم.
✨عصر بود که دیدم شاهرخ در گوشهای تنها نشسته. رفتم و در کنارش نشستم.
بیمقدمه و با تعجب گفتم: این آقا رضا پسر شماست!؟
خندید و گفت: نه، مادرش اون رو به من سپرده. گفته مثل پسر خودت مواظب رضا باش.
گفتم: مادرش دیگه کیه؟!
گفت: مهین، همون خانمی که تو کاباره بود. آخرین باری که براش خرجی بردم گفت: رضا خیلی دوست داره بره جبهه. من هم آوردمش اینجا!
ماجرای مهین را میدانستم. برای همین دیگر حرفی نزدم.
✨چند نفری از رفقا آمدند و کنار ما نشستند. صحبت از گذشته و قبل از انقلاب شد. شاهرخ خیلی تو فکر رفته بود. بعد هم باآرامی گفت: مهربونی اوستا کریم رو میبینید! من یه زمانی آخرای شب با رفقا میرفتم میدون شوش. جلوی کامیونها رو میگرفتیم. اونها رو تهدید میکردیم. ازشون باج سبیل و حق حساب میگرفتیم. بعد میرفتیم با اون پولها زهرماری میخریدیم و میخوردیم.
زندگی ما توی لجن بود. اما خدا دست ما رو گرفت. امام خمینی رو فرستاد تا ما رو آدم کنه. البته بعداً هر چی پول در آوردم به جای اون پولها صدقه دادم.
✨بعد حرف از کمیته و روزهای اول انقلاب شد. شاهرخ گفت: گذشته من اینقدر خراب بود که روزهای اول توی کمیته برای من مامور گذاشته بودند! فکر میکردند که من نفوذی ساواکیها هستم!
همه ساکت بودند و به حرفهای شاهرخ گوش میکردند. بعد با هم حرکت کردیم و رفتیم برای نمازجماعت. شاهرخ به یکی از بچهها گفت: برو نگهبان سنگر خواهر
ها رو عوض کن.
با تعجب پرسیدم: مگه شما رزمنرزمنده زن هم دارید؟! گفت: آره چند تا خانم از اهالی خرمشهر هستند که با ما به آبادان آمدند. برای اینکه مشکلی پیش نیاد برای سنگر آنها نگهبان گذاشتیم.
ادامه دارد...
گمنام زمان...
ما را در سایت گمنام زمان دنبال می کنید
برچسب : شهدا,شهید شاهرخ,حر انقلاب,زندگینامه تکان دهنده,زندگینامه زیبا وتکان دهنده, نویسنده : Gomnam 313 gomnam313 بازدید : 254 تاريخ : 2 آذر 1394 ساعت: 14:47