قسمت ششم
✏️زندگینامه زیبا و تکان دهنده
شهید شاهرخ ضرغام
حرانقلاب
در روزهای بهمن ماه شور و حال انقلابی مردم بیشتر شده بود. شاهرخ با انسانی که تا چند ماه قبل میشناختیم بسیار متفاوت شده بود.
هر شب مسجد بود. ماشین پیکانش را فروخت و خرج بچههای مسجد و هزینههای انقلاب کرد!
✨شب بود که آقای طالقانی
(رییس سابق فدراسیون کشتی) با شاهرخ تماس گرفت. ایشان وقتی فهمید که شاهرخ، به نیروهای انقلابی پیوسته بسیار خوشحال شد. بعد هم گفت:
آقای خمینی تا چند روز دیگر بر میگردند. برای گروه انتظامات به شما و دوستانتان احتیاج داریم.
✨روز دوازدهم بهمن شاهرخ و اعضای گروه مسجد، به عنوان انتظامات در جلوی درب فرودگاه مستقر شده بودند، با خبر ورود هواپیمای امام رحمت الله شاهرخ از بچهها جدا شد. به سرعت داخل فرودگاه رفت. عشق به حضرت امام او را به سالن محل حضور ایشان رساند.
✨لحظاتی بعد حضرت امام وارد سالن فرودگاه شد، اشک تمام چهره شاهرخ را گرفته بود. شاهرخ، آنقدر به دنبال امام رفت تا بالاخره از نزدیک ایشان را ملاقات کرد و توانست دست حضرت امام را ببوسد.
آنروز با بچهها تا بهشت زهرا سلام الله علیها رفتیم در ایام دهه فجر شاهرخ را کمتر میدیدیم. بیشتر به دنبال مسائل انقلاب بود.
✨روز بیست و دو بهمن دیدم سوار بر یک جیپ نظامی جلوی مسجد آمد. یک اسلحه و یک قبضه کلت همراهش بود. شور و حال عجیبی داشت. هر روز برای دیدار امام به مدرسه رفاه میرفت.
✨شاهرخ عضو کمیته ناحیه پنج شد. هر شب با موتور بزرگ و چهار سیلندر خودش گشت زنی میکرد. بعضی مواقع هم با ماشین جیپ خودش گشت میزد. جالب بود که مرتب ماشین او عوض میشد. بعدها فهمیدیم که نگهبان پادگان خیلی از شاهرخ حساب میبرد. برای همین شاهرخ چند روز یکبار ماشین خودش رو عوض میکرد!
✨داخل مسجد دور هم نشسته بودیم که حاج آقا جلالی سرپرست کمیته داشت با شاهرخ صحبت میکرد حاج آقا به یکی از بچهای مذهبی گفته بود که احکام نماز جماعت و روزه را برای شاهرخ توضیح بدهد.
حرف از احکام و.....بود که یکدفعه شاهرخ با همان زبان عامیانه ی خودش گفت: حالا آقا بگذریم از این حرفا! یه ماشین برا شما دیدم عالی تو پادگانه میخوام بیارم برا شما ولی رنگش تعریف نداره..!!!!!
✨شنیده بودم نگهبان پادگان از شاهرخ حساب میبرد ولی باور نمیکردم تا این حد.
حاجی گفت بس کن این حرفها را کار خودت را بکن که یکدفعه شاهرخ گفت راستی با مسئول پادگان صحبت کردم میخوام یه تانک بیارم برای مسجد!!!
همه با هم خیلی خندیدند و جلسه تمام شد.
✨فردای آن روز کنار مسجد ایستاده بودیم.
یکدفعه صدای عجیبی از داخل خیابان مسجد بلند شد.یکی از بچه ها گفت به خدا صدای تانکه!!!
جمعت زیادی جمع شده بود.
در برجک تانک باز شد و شاهرخ بیرون آمد و گفت: جاش خوبه خوب پارک کردم.
نمیدونستم چی بگم فقط مثل همه میخندیدم. یک هفته دردسر داشتیم برای نگه داشتنش.بالاخره باهر سختی بود تانک را برگرداندیم پادگان.
هر کسی این ماجرا میشنید از خنده دلش را میگرفت اما شاهرخ بود دیگه هرکاری را میگفت باید انجام میداد.
اگر دستش را باز میگذاشتیم توپ و موشک هم می اورد...
✨چند نفر از رفقای قبل از انقلاب را جذب کمیته کرده بود. آخر شب جلوی مسجد مشغول صحبت بودند. یکی از آنها پرسید: شاهرخ، اینکه میگن همه باید مطیع امام باشن، یا همین ولایت فقیه، تو اینو قبول داری!؟ آخه مگه میشه یه پیرمردِ هشتاد ساله کشور رو اداره کنه!؟
✨شاهرخ کمی فکر کرد و با همان زبان عامیانه خودش گفت: ببین، ما قبل از انقلاب هر جا میرفتیم، هر کاری میخواستیم بکنیم، چون من رو قبول داشتید، روی حرف من حرفی نمیزدید، درسته؟ آنها هم با تکان دادن سر تایید کردند.
بعد ادامه داد: هر جایی احتیاج داره یه نفر حرف آخر رو بزنه، کسی هم روی حرف اون حرفی نزنه. حالا این حرف آخر رو، تو مملکت ما کسی میزنه که عالم دینِ، بنده واقعی خداست، خدا هم پشت و پناه ایشونه.
بعد مکثی کرد و گفت: به نظرت، غیر از خدا کسی میتونست شاه رو از مملکت بیرون کنه، پس همین نشون میده که پشتیبان ولایت فقیه خداست.
ما هم باید به دنبال امام عزیزمون باشیم. در ثانی ولی فقیه کار اجرایی نمیکنه بلکه بیشتر نظارت میکنه.
✨این استدلالهای او هر چند ساده و با بیان خاص خودش بود. اما همه آنها قبول کردند.
ادامه دارد...
گمنام زمان...
ما را در سایت گمنام زمان دنبال می کنید
برچسب : شهدا,شهید شاهرخ,حر انقلاب,زندگینامه تکان دهنده,زندگینامه زیبا وتکان دهنده, نویسنده : Gomnam 313 gomnam313 بازدید : 270 تاريخ : 2 آذر 1394 ساعت: 12:43